کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

چرا دوسش نداشتی ؟؟؟....

دفعه قبل که میخواستیم بریم اصفهان یه روز که از شما و باباکورش مهربونت مرخصی گرفته بودم و با خیال راحت شما پدر و پسر را تنها گذاشته بودم و تنهایی رفته بودم خرید یه پیراهن خوشگل واست خریدم که خودم کلی دوسش داشتم و از خریدم راضی بودم آخه این اولین پیراهن مردونه ای بود که واست میخریدم ولی وقتی اومدم خونه و خواستم که بپوشمت از همون لحظه اول نمیدونم چرا ازش خوشت نیومد واصلا دوست نداشتی که به تنت بکنی ....و هر بار هم که خواستم اونو بپوشمت گریه کردی ...وقتی هم که اصفهان رفته بودیم شاید فقط یک ساعتی اونو پوشیدی منم که دیدم دوسش نداری دیگه نپوشیدمت ...ولی خب مامانی خیلی دوسش داشت ببین چقدر هم بهت میاد... میدونم حتما دلیلی داره که دوسش نداری شاید باها...
30 شهريور 1392

چه دندونهای سختی......

يادته حدودا يك ماه پيش گفتم كه دندونهاي بالايي در اومده و منتظريم كه مرواريدهاي پاييني هم خودشون را به ما نشون بدند چون لثه پاييني هم حسابي متورم شده بود...حالا بعد از يك ماه تازه لثه پاييني شكافته شده وگوشه مرواريد كوچولو اومده بيرون ولي انگار اين دفعه با هميشه فرق ميكنه و بيشتر اذيت شدي عزيزم...ديگه غذا خوب نميخوري و دائم هم دستت داخل دهنته ...الهي بميرم اين دندونت بدجوري لثه را شكافته ....خيلي هم بهانه گير شدي و به بهانه هاي الكي گريه ميكني ... من لثه گيرهاي بچگيت را بهت دادم و گفتم به جاي دستت اينها را بخور ببين چه بامزه ميخوري.....     راستی پسرم این جایی که نشستی جای مخصوص خودته موقع ...
30 شهريور 1392

من و تو....

مدتی بیشتر از قبل دارم بزرگ شدنت را حس میکنم انگار دارم تمام تلاشی را که توی این مدت واسه بهتر بزرگ شدنت کرده بودم کم کم نتیجه بخش میبینم و یه کارها و رفتاری از خودت نشون میدی که مامانی را در رسیدن به هدفش مصمم تر میکنی....  از همیشه روی رفتار بچه ها و دنیایی اونها زیاد دقت میکردم واگه رفتارهای اشتباهی از اونها میدیدم فکر میکردم یه جای کار بزرگترها مشکل داشته ولی بزرگتر های اونها همیشه منکر این موضوع بودند و همیشه ادعا داشتند که تمام تلاششون را کردند و یا تقصیر را به گردن اطرافیان می انداختند و یا به حساب اینکه این بچه از اول همین طور بوده و....ولی من قبول نداشتم ولی با وجود مخالفتم با این موضوع یه چیزی ته دلم میگفت شاید هم واقعا...
30 شهريور 1392

مامان عفت جونم دوست دارم....

مامان عفت جون همیشه دوست داشت که پسر بچه ها با ماشین به خوبی بازی کنند واز بازی پسربچه ها با ماشین حسابی لذت میبرد ...برای همین اون موقع ها که کوچک بودیم واسه دایی رسول ماشین زیاد میخرید ولی خب برعکس دایی رسول هم زیاد با ماشین هاش بازی نمیکرد یعنی به اون شکلی که مامان عفت جون دوست داشت بازی نمیکرد....تا نوبت به داداش رامین رسید ولی اونم اون طوری که مامان عفت جون میخواست بازی نکرد چون زود اسباب بازی هاش را خراب نه بهتر بگم داغون میکرد ....تا حالا نوبت به پسر گل من رسیده و مامان عفت جون یه ماشین بزرگ واست خرید هرچند از بدشانسی همون لحظه اول پایه قسمت بارش شکست ولی اینقدر گل پسرم به خوبی باهاش بازی میکنی که مطمئنم همون طوری ...
17 شهريور 1392

بازم کیاراد مهربون من....

دیروز بعد از ظهر بابا کورش میخواست ماشین را تمیز کنه و از اونجایی که دفعه قبل خیلی کمکش کرده بودی   گفت کیاراد کفشهات را بپوش و بدو بریم حیاط ..... شما هم کلی خوشحال و غرق در لذت تا اونجایی که میتونستی خودت را کثیف و خیس خیس آب کردی...باباجان اولش به خاطر اینکه مزاحم کارش هم نباشی و کلی هم با آب بازی کنی یه شیلنگ کوتاه بهت داده بود و شما حسابی لذت بردی.....منم که اومدم توحیاط که ببینم شما پدر و پسر چه میکنید وقتی دیدم هر کدوم به کار خودتون مشغولید و داری حسابی کیف میکنی دلم نیومد که عکس نگیرم و چند تایی عکس گرفتم....     فکر کنم داری میگی دیگه بازی بسه باید برم کمک باباجان.....   &nbs...
17 شهريور 1392

کیاراد و گوشه ای از کودکی مامان رویا

وقتی چهار یا پنج ساله بودم یکبار که باباکمال مهربون رفته بود تهران یه عروسک خوشگل واسه مامانی سوغاتی آورد ، خیلی خیلی دوسش داشتم و زیاد باهاش بازی میکردم اسمشو خورشید خانم گذاشته بودم...البته به غیر از بازی به بهانه بازی یه بلاهایی هم سر این عروسک بیچاره آوردم ...مثلا ناخنهای اون دستهای کوچولوش را با ناخن گیر گرفتم ... انگار همین دیروز بود که همه دنیای من توی بازی با یک عروسک خلاصه میشد ...چقدر زمان زود میگذره...  اون موقع ها اسباب بازی زیاد داشتیم ولی نمیدونم چرا همه را خراب میکردیم و اونهایی هم که از بقایای اونها باقی مونده بود بچه های خاله ها از خجالتش در اومدند و راه ما را ادامه دادند .....و حالا فقط چند تایی بیشتر نموند...
14 شهريور 1392

خواص خواندنی لیمو شیرین

 از وقتی اومدیم خونه جدید یه درخت بزرگ توی حیاط بود که فکر میکردیم درخت پرتقال ولی هر روز که میوه هاش بزرگتر شد متوجه شدیم که پرتقال نیست بلکه لیمو شیرین اولش من گفتم حیف کاش که پرتقال بود ...هرچند لیمو شیرین هم دوست دارم ولی فکر میکردم اگه پرتقال بود هرروز میتونستم به کیارادم یه لیوان آب پرتقال تازه تازه بدم چون آب پرتقال را وقتی کوچکتر بودی خیلی دوست داشتی و دلچسب دلچسب نوش جان میکردی....ولی با لیمو شیرین زیاد رابطه جالبی نداشتی هرچند من آب لیمو را با پرتقال مخلوط میکردم و شما نوش جان میکردی... حالا میوه های درختمون دیگه رسیده روزهای اول وقتی بهت میدادم نمیخوردی و مامانی تصمیم گرفت که هر طور شده کاری کنه که به این میوه دوست داشتنی ...
12 شهريور 1392

شنبه دریایی

دیروز بعد از ظهر وقتی بابا کورش ساعت 5:30 اومد خونه یه کم مامانی حوصله اش سر رفته بود و خواستم که بریم بیرون باباکورشم گفت خب سریع آماده بشید تا هوا تاریک نشده بریم دریا که به کیارادم خوش بگذره ما هم تند تند آماده شدیم و پیش به سوی دریا ....دیروز برای اولین بار کلمه دریا را میگفتی پسرم هرجند هنوزم راحتری که بگی آبی ولی وقتی ما میگفتیم دریا شما هم تکرار میکردی...اینقدر عاشق آبی که وقتی داخل ماشین هستیم ودریا را میبینی دائم مامان را صدا میکنی و به در ماشین اشاره میکنی که یعنی باز کنیم و زودتر بریم داخل آب....البته جمعه گذشته هم رفته بودیم ولی یه کم دیر رفتیم و زود هوا تاریک شد...خلاصه اینکه به قدری شیفته آب بازی هستی که حتی وقتی خونه برمیگردیم...
10 شهريور 1392

بازم یه خبر دندونی......

چند روزی میشه که توی دهنت یک دفعه چها تا مروارید کوچولوی دیگه پیدا شده پسر خوشگلم ....حالا هشت تا دندون بالا داری و چهارتا پایین البته باید منتظر چهار مروارید خوشگل دیگه پایین دهنت باشیم چون لثه پایینی حسابی متورم شده و نشانه هایی از رویش مروارید های کوچولو داره....الهی مامان فدات بشه پسرم که دیگه داری بزرگ میشی....اینقدر زمان زود میگذره که انگار همون دیروز بود که نگران در اومدن اولین دندون توی اون دهن قشنگت بودم  نکنه که تب کنی ، نکنه بی تابی کنی و من اینجا تنهایی ندونم که باید چه کاری واست بکنم ....ولی اینقدر که پسرم ، تو پسر خوبی بودی که اصلا مامانی را نگران نکردی و در نهایت آرامش و صبوری تحمل کردی تا به این مرحله رسیدیم....خدایا...
14 مرداد 1392
1